عکس پیتزا خونگی

پیتزا خونگی

۱۰ تیر ۹۹
پیتزا خونگی البته سوخته وای😐 بعداز زحمتی که واسه درست کردنش کشیدم آخرش کمی روش سوخت 😖ولی مزش بد نبود بلاخره همه ی غذا ها که خوب در نمیان هی میگفتم بذارم عکسو تو پیجم یانه که آخرش گذاشتم 😁

قسمت _۱۷
به خاطر حسی که تو این مدت بهش پیدا کرده بودم قبول کردم و وارد رابطه شدیم خونمونو که عوض کردیم دیگه کمتر یاد مادرم می افتادم البته سعی میکردم خودمو به نبودنش عادت بدم با اینکه پرونده ی مادرم با اعدام علی بسته شد اما با تحقیق پلیس و بازجویی هایی که کرده بودن ازش هیچ وقت پولا و طلاهایی که از خونمون همون روز به سرقت رفت پیدا نشد و غیر از قتل به هیچی اعتراف نکرده بود بابام به پلیس گفت هدفش کلا پولو طلا بوده وگرنه چرا دست به همچین کاری بزنه .مام دیگه پیشو نگرفتیم و سپردیمش به خدا و پلیسم چون شکایتی نداشتیم نرفت سراغ خونوادش اما زنش بعداز یه مدتی اومد خونمون.
با پرسو جو از همسایه ها ی قبلی آدرس مونو پیدا کرده بود و اومده بود پولا و سرویس های طلایی که شوهرش سرقت کرده بوده رو پسمون بده میگفت مال دنیا به شما وفا نکرده پس به مام وفا نمیکنه درسته وضع مون خوب نیست اما تا حالا ما همچین پولایی نخوردیم
_ راستش همه رو از زیر زمین خونه پیدا کردم و حدس زدم مال شما باشه آوردمشو اومدم ازتون حلالیت بطلبم .
حرفاشو زدو پاشد رفت یه نگاه به سرویسا انداختم همشون بود پولا رو هم نمیدونم چقدری بود اما وقتی پدرم شمرد دید درسته بعدش با پلیس تماس گرفتیم وجریان پیداشدن پولارو گفتیم اونام گفتن حتما اون زمانی که علی قتلو انجام میده پولو طلاهارو میبره قایم میکنه بعد میاد تو خونه منتظر شما میشه .برهر حال هر طور بود مام ازخونوادش شکایتی نکردیم خودشم که اعدام شد .

منو پیمان حد و مرزا رو رعایت میکردیم و واسه خودمون یه چارچوبی گذاشتیم تا بیشتر از اون بهم نزدیک نشیم یه خط قرمزایی داشتیم و رابطمون یه رابطه ی سالم بود . یه سه سالی باهم دوست بودیم و کسی از ماجرا خبر نداشت تا اینکه پیمان عاشقم شد و خواست این رابطه رو رسمیش کنه یه روز برام گل گرفت و اومد جلو دانشگاه و باهم رفتیم یه جای خلوت و اونجا احساس واقعی شو گفت منم متقابلا احساسم رو نسبت بهش بیان کردم عشقی بینمون به وجود اومده بود و این مارو بیشتر بهم نزدیک میکرد .قرارای دزدکی تلفنا و مکالمه های طولانی و ........تو این سه سال همدیگه رو خیلی خوب درک میکردیم و رفتار و اخلاق همدیگه دست مون اومده بود .
بعداز خوردن یه غذای خوشمزه که پیمان مهمونم کرد یه جای دنج نشستیم خیره شده بود بهم و میگفت همون اول دوست داشتم ولی به حسو احساسم شک داشتم با خودم میگفتم شاید یه عشق زود گذر باشه واسه همین اول پیشنهاده دوستی دادم ؛ نمیتونم بدون تو یه روزم دووم بیارم و اگه یه‌روزی نبینمت دیونه میشم ، باید هرچه زود تر این موضوع رو به مادرم بگم تا دست از سرم برداره ؛میگه سی سالت شده نمیخوای زن بگیری مدام تحت فشارم می ذاره هی این دختر اون دخترو بهم پیشنهاد میکنه هر ماه یه خاستگاری میریم که آخرش کلی ایراد میگیرم از دختر مردم یا میپیچونمشون به خاطر تو که دلم پیشت گیر کرده .، مامان بی چارم نمیدونه که خیلی وقت پیش پسرش انتخابشو کرده .
_ عزیزم نظرت چیه همین فردا شب بیام خاستگاری بله رو بگیرمو بعدم نامزدی عروسی بگیریم ؟؟ راستش دیگه طاقت ندارم بیشتر از این عشقم . فکراتو بکن .
خجالت زده نگامو به زمین دوختمو گفتم راستش من از اولم دوست داشتم رابطمون یه رابطه ی ازدواج باشه نه چیز دیگه ای و حالام فک میکنم حرفت کاملا درسته ولی واسه عروسی باید یه چند ماهی بگذره از نامزدیمون بعد عروسی بگیریم تند تند نمیشه چیزی از پیش برد .
دستمو گرفت تو دستشو زل زد تو چشام گفت اگه تو این مدت نامزدی کار دادم دست چی؟؟
اون موقع از حرفی که الان زدی پشیمون میشی گلم وبلند خندید .از حرفش سرخ شدمو دستمو با ناز از دستش بیرون کشیدمو گفتم آتیشتم تنده ها پاشو بریم تا بیشتر از این پیش نرفتی دلم نمیخواد قبل از عقد این کارو بکنی اول عقد کنیم بعد اخه نامحرمی پاشدو گفت هر چی عشقم بگه ،چشم قربون چشای خوشگلت بشم من نننن؛
من عاشق این حرفای به جاتم .سوار ماشین شدیمو برگشتیم.
منو رسوند جلو خونمونو خودشم رفت شرکت .
بعد از اینکه اومدیم خونه شبش پیمان با دایی و زن دایی صحبت کرده بود اونام از حرفش استقبال کردن
زن دایی گفته خوب شد سحرو انتخاب کردی والا چند بار خواستم اونم بهت بگم ترسیدم اونم مثل بقیه ی دخترا بگی نه .
همون شب دایی با بابام تلفنی قرار خاستگاری گذاشتن واسه فرداشبش، که بابام با روی باز قبول کرد .
منتظرخونواده ی دایی و پیمانم تا بیاین یه تونیکو یه ساپورتم روش پوشیدمو یه آرایش ملایم کردمو چشمم به گوشیم بود تا عشقم زنگ بزنه از دیشب تا حالا نه زنگ زده نه اس
داده ........


ادامه دارد 🌼🌼🌼


لایک فراموش نشه 🙃
...